در علم زیست شناسی نوعی باز تیره رنگ با چشم های سرخ که پرهای پشتش سیاه است، خشینه، برای مثال تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید / تا نیامیزد با باز خشین کبک دری (فرخی - ۳۷۸)
در علم زیست شناسی نوعی باز تیره رنگ با چشم های سرخ که پرهای پشتش سیاه است، خشینه، برای مِثال تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید / تا نیامیزد با باز خشین کبک دری (فرخی - ۳۷۸)
گذشتن: چون دیدم فضایل نفسانی بر مثال گوسفندان بودند که چون یکی بجوی بازگذرد هیچ بازنایستند و همه بر پی او گذرند. (از فتوت نامه) ، پس گیرنده: زنده ای که هرگز نمیرد، شکافندۀ صبحهاو بازگیرندۀ روحها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307)
گذشتن: چون دیدم فضایل نفسانی بر مثال گوسفندان بودند که چون یکی بجوی بازگذرد هیچ بازنایستند و همه بر پی او گذرند. (از فتوت نامه) ، پس گیرنده: زنده ای که هرگز نمیرد، شکافندۀ صبحهاو بازگیرندۀ روحها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307)
بازی بود سپیدفام کبودگون. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال). بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبز و سپید باشد یعنی خشینه رنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). بازی است سفیدرنگ مایل بکبود که بسیار جسور ومشهور است و آنرا اسپر هم گویند. (شعوری ج 2 ورق 180). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمهایش سرخ بود و این قسم باز را ترکان قزل قوش خوانند. (برهان). بازی را گویند که رنگ او به کبودی گراید، چه باز کبودرنگ عظیم گوهری و صیاد باشد. (معیار جمالی). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمانش سرخ بود و اینگونه باز را ترکان قزل قوش خوانندو بسیار قوی و شکاری است و آن را خشینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمی از باز که پشت آن سیاه رنگ و چشمهای وی سرخ است. (ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی (از لغت فرس اسدی). تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد بشبه باز خشین پند. فرخی. ز بعد این نکشد رنگ یار شیرین گوی ازین سپس نبرد کبک بچه باز خشین. شمس فخری (ازشعوری ج 2 ورق 180). ای که در سایۀ انصاف لوایت چون کبک خنده بر باز خشین میزند اکنون عصفور. خواجه سلمان (از شعوری ج 2 ورق 180).
بازی بود سپیدفام کبودگون. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال). بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبز و سپید باشد یعنی خشینه رنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). بازی است سفیدرنگ مایل بکبود که بسیار جسور ومشهور است و آنرا اسپر هم گویند. (شعوری ج 2 ورق 180). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمهایش سرخ بود و این قسم باز را ترکان قزل قوش خوانند. (برهان). بازی را گویند که رنگ او به کبودی گراید، چه باز کبودرنگ عظیم گوهری و صیاد باشد. (معیار جمالی). نوعی از باز باشد که پشت آن سیاه و تیره رنگ و چشمانش سرخ بود و اینگونه باز را ترکان قزل قوش خوانندو بسیار قوی و شکاری است و آن را خشینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمی از باز که پشت آن سیاه رنگ و چشمهای وی سرخ است. (ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی (از لغت فرس اسدی). تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد بشبه باز خشین پند. فرخی. ز بعد این نکشد رنگ یار شیرین گوی ازین سپس نبرد کبک بچه باز خشین. شمس فخری (ازشعوری ج 2 ورق 180). ای که در سایۀ انصاف لوایت چون کبک خنده بر باز خشین میزند اکنون عصفور. خواجه سلمان (از شعوری ج 2 ورق 180).
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هشتن. گذاشتن. واگذار کردن: جهان را بدان بازهل کافرید وز او آمد این چرخ گردان پدید. فردوسی. سخنها دراز است و کاری درشت به یزدان کنون بازهشتیم پشت. فردوسی. بازهل این فرش کهن پوده را طرح کن این دامن آلوده را. نظامی (مخزن الاسرار ص 77). و رجوع به هشتن شود
هشتن. گذاشتن. واگذار کردن: جهان را بدان بازهل کافرید وز او آمد این چرخ گردان پدید. فردوسی. سخنها دراز است و کاری درشت به یزدان کنون بازهشتیم پشت. فردوسی. بازهل این فرش کهن پوده را طرح کن این دامن آلوده را. نظامی (مخزن الاسرار ص 77). و رجوع به هشتن شود
اپاک داشتن، ، منع نمودن باشد. (برهان). (ترجمان القرآن). ممانعت. (زوزنی). منع کردن. (آنندراج). عصر. غرض. عفس. عفک. عرس. عجس. تعکیظ. التحاص. صری. اجذا. اعتام. عذب. اعدام. اعذاب. صبن. تعجیز. جعظ. دقل. دقن. منع. ذب ّ. ذأذاءه. تذۀ ذوء. تمنیع. خطّ. تقلید. شمظ، بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). حجابه. حجب. حجاب. حصر. حظر. ثنی. (دهار). احکام. حبس. صبر. حجز. عزب. حد. حصر. تبر. قصر. کفکفه. لیت. ضبن. عوق. عجس. تعویذ. (تاج المصادر بیهقی). مانع شدن. ممنوع داشتن. جلوگیری کردن: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز. ابوشکور. من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا ازاو بازدارد. (ترجمه طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمه طبری بلعمی). سپه را ز راه بدی بازداشت که با پاک یزدان به دل راز داشت. فردوسی. ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا. ابوالعباس. نهی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین، و بازداشت رسول صلی اﷲعلیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری). کسی کوشود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند. فردوسی. چه بهتر کزو بازداریم چنگ گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ. فردوسی. از چنین باده در چنین مجلس هیچ زاهد مرا ندارد باز. فرخی. هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی لیک او را زپرستیدن شه بازمدار. فرخی. از روی او و روی همه اولیای او مکروه بازداری ای ذوالجلال بار. منوچهری. اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری ؟ منوچهری. اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). شمشیر برکشدو هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی (گرشاسب نامه). یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان رابخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص 30). و خاصیتش آنک (خاصیت فیروزه) چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه). چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز. مسعودسعد. خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). تظلم کنم تا ستم بازدارد ملک خان عادل، علی بن هارون. سوزنی. تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص 202). بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه بازدارد رنج. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بیدانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سیر در ملکوت. سعدی. خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان).
اپاک داشتن، ، منع نمودن باشد. (برهان). (ترجمان القرآن). ممانعت. (زوزنی). منع کردن. (آنندراج). عَصر. غَرض. عَفس. عَفک. عُرَس. عَجس. تعکیظ. اِلتحاص. صَری. اجذا. اِعتام. عَذب. اِعدام. اِعذاب. صَبن. تعجیز. جَعظ. دَقل. دَقن. منع. ذَب ّ. ذَأذَاءه. تَذۀ ذُوء. تمنیع. خطّ. تقلید. شَمظ، بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). حجابه. حَجب. حجاب. حَصر. حَظر. ثَنی. (دهار). احکام. حبس. صبر. حجز. عَزب. حَد. حَصر. تبر. قصر. کفکفه. لیت. ضبن. عوق. عَجس. تعویذ. (تاج المصادر بیهقی). مانع شدن. ممنوع داشتن. جلوگیری کردن: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز. ابوشکور. من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا ازاو بازدارد. (ترجمه طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمه طبری بلعمی). سپه را ز راه بدی بازداشت که با پاک یزدان به دل راز داشت. فردوسی. ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا. ابوالعباس. نهی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین، و بازداشت رسول صلی اﷲعلیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری). کسی کوشود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند. فردوسی. چه بهتر کزو بازداریم چنگ گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ. فردوسی. از چنین باده در چنین مجلس هیچ زاهد مرا ندارد باز. فرخی. هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی لیک او را زپرستیدن شه بازمدار. فرخی. از روی او و روی همه اولیای او مکروه بازداری ای ذوالجلال بار. منوچهری. اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری ؟ منوچهری. اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). شمشیر برکشدو هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی (گرشاسب نامه). یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان رابخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص 30). و خاصیتش آنک (خاصیت فیروزه) چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه). چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز. مسعودسعد. خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). تظلم کنم تا ستم بازدارد ملک خان عادل، علی بن هارون. سوزنی. تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص 202). بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه بازدارد رنج. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بیدانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سیر در ملکوت. سعدی. خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان).